چون تو با مایی نباشد هیچ غم
ای خدا ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچ کس نبود روا
این قدر ارشاد تو بخشیدهای
تا بدین بس عیب ما پوشیدهای
چون تو با مایی نباشد هیچ غم
ای خدا ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچ کس نبود روا
این قدر ارشاد تو بخشیدهای
تا بدین بس عیب ما پوشیدهای
هر شب
وقتی که آخرین عابر هم
از کوچه پس کوچه های شهر
به خانه می خزد
و آخرین چراغ هم خاموش می شود
یاد تو
زیر پوست تنم
جوانه می زند
و خاطرت مرا
سر سبز می کند
بازار سنگ فروش ها کجاست ؟ به دنبال سنگی کمیابم .... آیا سنگ صبور هم میفروشند؟......
شاید زندگی همان جشنی نباشد که انتظارش را داشتی حال که دعوت شده ای زیبا برقص